خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

از مباحثه تا شهید ثالث!!!


یکی از ارکان مهم طلبگی مباحثه هست؛ اساتیدمون همیشه تاکید میکردن بدون بحث کلاس نیایم. حتی یکی از اساتید گفته بودن اگه بدون بحث سر کلاس من بیاید؛حلالتون نمیکنم!به خاطر تاکیدات اساتید همیشه به مباحثه اهمیت میدادیم. گروه ما اول 3 نفره بود و بعدا شد 5نفره. البته هرگروهی برای خودش قوانین خاصی داشت.مینا به گروهشون خیلی سخت میگرفت. مثلا برخلاف بچه های گروه ما که همگی مستعد بودن به صورت لاینقطع 5 دقیقه به دیوار خالی بخندن! تو گروه اونا کسی حق نداشت وسط بحث حرف حاشیه ای بزنه و یا بیخود بخنده! و ... البته ما همیشه بحثمون رو دقیق و به موقع انجام میدادیم اما خب سخت هم نمیگرفتیم. حتی گاها  بعد بحث میرفتیم  وارد گروه بحث مینااینا میشدیم و دعوا درست میکردیم و بعد با خیال آسوده فلنگ رو میبستیم! پیش مطالعه هم مورد تاکید اساتید بود.خصوصا برای درسی مثل فقه، پیش مطالعه خیلی لازم و مفید بود. به مدد مباحثه های قوی و خوبی که داشتیم گاها احساس میکردیم چشمه های حکمت به رومون گشوده شده! یکی دوبار تو فقه به شهید ثانی اشکال گرفتم و استادمون بعد تفحص و تامل حرفم رو قبول کردن. بعدش دوستان به شوخی بهم میگفتن« شهید ثالث» ! منم از الکی باور میکردم!


                                                                  خاطره از وبلاگ به یاد یار سفر کرده          

ماه رمضون گریه دار...


ماه رمضون اون سال اولین باری بود که تبلیغ می رفتیم . اونم با استاد اخلاقمون... جای شما خالی بود ! چشمتون روز بد نبینه ! اون ماه رمضونی استاد اشک مارو درآورد . توی خونه ای که مستقر بودیم کارها تقسیم شده بود . جارو زدن هم نوبتی بود . امان از وقتی که جارو زدن نوبت یکی از ماها می شد . استاد قدم به قدم جارو رو تعقیب محسوس می کرد . کافی بود  یه آشغال کوچیک جابیفته . دیگه هیچی!!!
آه ! خدای من از سحری ها نگم که خیلی غم انگیز بود ... اولش استاد بزرگوار ما پختن سحری رو به عهده گرفتن . خوب بود ولی ... ما یه دفه جو گیر شدیم و پیش نهاد کردیم به عهده ی ما باشه ...  استاد قبول نمی کردن . اما بالاخره قبول کردن . کاشکی نمی کردن!!!
ساعت رو کوک کردیم و خوابیدیم . ساعت زنگ زد. اما ما یه کمی دیر بلند شدیم . فقط یه کمی! حدود یکی دو ساعت !!! چند دقیقه بیشتر به اذان نمونده بود . دیدیم که استاد خودشون بلند شدن و غذای افطار رو گرم کردن و مشغول میل کردن هستن . ما هم همگی سریع تو یه حرکت پریدیم و رفتیم هر کداممون یه قاشق آوردیم تا اذان نشده یکی دو قاشق بخوریم . اما استاد قابلمه رو کشید کنار و فرمود : کجا ؟ قرار بود شما سحری بپزین !!! تنبیه شما اینه که من می خورم و شما نگاه می کنید!!!  
خلاصه ....  استاد گرامی به تنهایی تمام ان قیمه پلوی نازنین رو نوش جان کرد و ما تنها تماشا کردیم .
و یادمون موند که وقتی چیزی رو به عهده گرفتیم حتما انجامش بدیم .......


                                                              خاطره از وبلاگ طلبگی ...خاطرات طلاب شهید

بابا آمد ...بابا از زندان آمد


حاج آقا! حاج آقا!

متوجه او شدم که  دست معصومش به عبایم گره خورده بود و به همراهی قدم های بزرگ من می دوید
و صورتش را به سمت بالا نگاه داشته بود و هی عبایم را می کشید که حاج آقا! حاج آقا!
ایستادم
جان حاج آقا!
دخترکی ناز و معصوم.
شش هفت ساله ، به معصومیت دخترک بچه های آسمان مجیدی
با تردید نگاهش را برگرداند
بی اختیارنگاه من هم پی نگاهش را گرفت
زنی چادری کناری ایستاده بود. از دور می گفت : بگو دیگه بگو.
دخترک صورتش را که برگرداند ، حالت چهره اش بغض آلود و بارانی شده بود. با صدای لرزانی گفت
حاج آقا سر نمازت دعا کن بابام از زندان آزاد بشه
واین جمله را با یک لحنی گفت که تا اعماق جانم را آتش زد
چشمانش آماده گریه بود.حرفش که تمام شد لبانش را به سختی به هم می فشرد تا بغضش نشکند.
گفتم : باشه حتما حتما.
 دخترک دوید و رفت
و بغض نترکیده اش را در گلوی من جا گذاشت...


رو به گنبد نورانی
آقا ! و مولا!
مردم این لباس را می بینند.
و فکر می کنند ما هم برای خودمان "خری" هستیم.
به پاکی حسن ظن این مردم
دل دخترک را شاد کن.
آقا ! و مولا!
ما که برای خودمان نزد شما آبرویی نگذاشته ایم
ولی به حق آبرو داران درگاهت
به حق آنهایی که دوستشان دارید
و اصلا به حق روز پدرتان و به احترام بابایتان
دل دخترک را شاد کن
و دل همه باباهای دنیا را...


                                                                      خاطره از وبلاگ هزار و یک تلنگر

توهین به بچه ها


در ایام محرم منبر رفته بودم ، یک مرتبه دیدم مردى آمد و بچه ها را بلند کرد و بعد گروهى از شخصیّت هاى مملکتى وارد شدند. به محض اینکه این صحنه را دیدم گفتم : کسى حق ندارد بچه ها را بلند کند مگر اینکه خودشان بخاطر احترام بلند شوند!
متاءسفانه در مجالس ما به بچه ها زیاد بى اعتنایى مى شود.


                                                                               خاطره از حجه الاسلام قرائتی

تبلیغ در روستا!



اسکانمون یکی از روستاهای حومه بود ..  واسه نماز مغرب عشا رفتیم مسجد روستا .  خادم مسجد که کلی ذوق زده شده بود بوق و باند بالای مسجدو روشن کرد و بلند بلند با همون لهجه ی روستاییش صدا میزد آهای مردم خدا خیرتان بده بیاین مسجد  شیخ از مشهد اومده !!  زود بیاین نماز جماعته .آی خدا خیرتان بده ...

 

نماز اول رو که خوندیم به مناسبت یه سری از احکام نماز جماعت رو گفتم و از شرافت و عظمت و اهمیت تسبیحات حضرت زهرا صحبت کردم.

آخه یه مسئله درباره تسبیحات حضرت زهرا هست که متاسفانه کمتر رعایت میشه . بعضا عبادات آداب خاصی دارند که باید مطابق همون دستورات انجام بگیرن نمونه هاش هم خیلی زیادن از حروله سعی بین صفا و مروه گرفته تا روی زانو زدن درقسمت آخر دعای عهد یا (تورک) در نماز که هنگام تشهد و سلام  روی ران چپ میشینن و روی پای راست رو  به کف پای چپ میذارن .

از آداب تسبیحات حضرت زهرا هم این است که متصل به نماز بدون اینکه فاصله ای بیافتد و روی برگرداننده شود ، با حفظ همان حالت نماز ، تسبیحات قرائت شود و بعد آن( ان الله ...) گفته شود...

خلاصه بین الصلاتین ما این موضوع رو با حواشی اش که سیره مرحوم آیت الله بهجت هم همین بوده و ایشان هم مقید به رعایت این آداب بودن رو واسشون گفتیم !

هیچی نماز عشا رو اقامه کردیم و آخر سلام دادیم و مهیا واسه ذکر تسبیحات حضرت زهرا متصل به نماز که یکی از اهالی بلند بانگ اشتیاق و عشق سر داد

( ان الله و ملائکته یصلون علی النبی یا ایهاالذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما ... )

کلی خودمو کنترل کردم که حالت مسروریتم  نمایان نشود !!


                                                                                      خاطره از وبلاگ طلبگی و هزار و یک...