خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

خاطره ای از تبلیغ در ترکمنستان


در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان سال 1373، بعد از یک سفر پرمشقت ولی موفقیت آمیز تبلیغی از بندر کراسنوودسکی (ترکمن باشی) به شهر تاریخی عشق آباد برگشتم. تصمیم داشتم برای تکمیل اطلاعاتم از آداب، رسوم و اخلاقیات مردم، با قطار سفر کنم.
سفر با قطار به علت اینکه با زبان مردم آشنایی کمی داشتم و با آداب و رسوم آنان بیگانه بودم، برایم مشکل بود; اما به امید فائق آمدن بر سختی ها و دشواری ها، مسافرت خود را با قطار شروع کردم. یکی دیگر از مشکلاتم هم کوپه بودن با افراد مست و لاابالی بود. افرادی که ده ها سال در ظلمات مارکسیستی زیسته و با آن خو گرفته اند.


افرادی که دیانت، اخلاق و پاکی را به ورطه فراموشی سپرده و با لهو و لعب و می خوارگی خود را سرگرم کرده اند. با این حال فعالیت در راه خدا و کوشش در جهت ترویج شعائر آسمانی غبارهای خستگی را از من می زدود و توکل به او، انرژی مرا صد چندان می کرد.
نزدیک عصر وارد واگن پهن و نیمه تاریک قطار شدم. بوی نامانوس شراب و سایر مشروبات الکلی، مشام مرا به شدت آزار می داد. با راهنمائی مسؤول واگن، به کوپه خود می رفتم. چهار مرد ترکمن چشم بادامی و سرخ گونه در واگن نشسته بودند. من سلام کردم و در جای خود نشستم. از آن جا که روزه دار بودم، آذوقه اندکی جهت افطار با خود برداشته بودم.
لحظاتی را با سکوتی تلخ و غریبانه سپری کردم، غرق در اندیشه بودم که ناگهان به خود آمده، در دست یکی از آنان بطری تنفرآور شراب را دیدم که آن را به دیگری تعارف کرد. خود را جمع و جور کرده از شیشه قطار چشم به مناظر بیرون دوختم و محو در تماشای ساحل دریاچه خزر شدم. یکی از هم نشینان، سکوت را شکسته و از من سؤال کرد: «سین ها ردان می; کجائی هستی؟»
نیم نگاهی به او کردم و گفتم ایرانی هستم و مسلمان.
وی در جوابم گفت: ما نیز مسلمان هستیم.
پرسیدم: اگر مسلمانید پس چرا شراب می خورید؟ پاسخ داد: مگر شراب حرام است؟!
با شگفتی گفتم: آیا شما نمی دانید شراب و مسکرات حرام است؟! چند آیه از قرآن کریم و روایاتی از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله را برای آنان خواندم و توضیح دادم که خمر و تمامی مسکرات در شریعت ناب محمدی صلی الله علیه وآله حرام و خوردن آن ها گناهی نابخشودنی و بزرگ است.
در حالی که این مطالب را به سختی و زحمت بیان می کردم; به ضرورت آشنایی کامل مبلغان با زبان کشورها و اقوام مختلف پی بردم.
آن ها از خلال حرف ها و گفته های من، متوجه شدند که روزه دار هستم ... از این رو به من پیشنهاد کردند که به کوپه دیگری بروم تا از میخوارگی آنان اذیت نشوم. شاید شرم از کارشان باعث این پیشنهاد گردید و یا عظمت ماه مبارک رمضان فطرت خفته آنان را بیدار کرده بود.
ولی من هدف و وظیفه اصلی خود را فراموش نکرده و با توجه به رسالت تبلیغی خود در کنار آنان ماندم تا شاید پرده ای از پرده های جهل و ظلمت را از چشمان غبارآلود آنان کنار زنم و دریچه ای نورانی از معارف و احکام الهی را برای آنان بازگشایم. روزه داری من در آن محیط ناپاک و آکنده از هواهای نفسانی، باعث تعجب و شگفتی هم کوپه ای هایم شد; از این رو از من درباره روزه و موقع افطار سؤال کردند.
از این فرصت اندک استفاده کرده و درباره اهمیت روزه، فلسفه وجوب آن، آثار و برکات روزه و موقع افطار صحبت کردم.
پس از مدتی هنگامه فرح بخش مغرب فرا رسید.
سفره کوچک خود را باز کرده و بعد از خواندن دعای افطار، شروع به خوردن غذای ساده خود (نان، پنیر، تخم مرغ) کردم. آن ها حیرت زده و با دیده احترام به من نگاه می کردند. احساس می کردم که گام به گام به سوی فطرت خداجو و دین باور خود باز می گردند. آنگاه آماده خواندن نماز شده; می خواستم وضو بگیرم اما نه آبی برای وضو پیدا می شد و نه مکانی مناسب و پاک برای وضوگرفتن ... .
در این حین دو جوان ترکمنی به کوپه ما وارد شدند، آنان اجازه خواسته و در کنار من نشستند. آن دو، دانشجوی رشته تاریخ در دانشگاه ازمیر ترکیه بودند و می خواستند سؤالاتی را در مورد تاریخ اسلام از من بپرسند.
اسم یکی از آنان امیر بود. من به او گفتم الآن وقت نماز است. می خواهم نماز بخوانم، اجازه بدهید بعد از نماز با هم صحبت کنیم. و مشکل وضو را با او باز گفتم. امیر وقتی که متوجه شد آب و مکانی برای وضو گرفتن نیست فورا بلند شده به طرف مسؤول واگن رفت و به او گفت: میهمان ایرانی می خواهد نماز بخواند لطفا کمی آب بدهید تا وضو بگیرد. مسؤول نیمه مست واگن سراسیمه بلند شد و ظرف کوچکی را به او داده و گفت: دست من نجس است، این را بشویید و خودتان پر کنید. امیر آن ظرف را پر از آب کرد و همراه سطلی پیش من آورد.
در راهرو قطار وضو گرفتم. زمانی که سر خود را بلند کردم، عده ای را دیدم که به وضو گرفتن من خیره شده اند. با خود اندیشیدم که این همان رسالت تبلیغی من است. «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم » سکوت دلنشینی بر آنان حاکم بود; سکوتی که از تامل برای بیداری فطرت های خفته خبر می داد. آنان با علاقه و احترام به من نگاه می کردند. به کوپه خود باز گشتم و اذان گفتم. سپس در جای خود به صورت نشسته مشغول خواندن نماز شدم.
کسانی که در این جا بودند، دو زانو نشسته و هیچ حرفی نمی زدند; گویا با تمام وجود با من هم صدا و همراه بودند. بعد از نماز برخوردها و حالات آنان تغییر کرده بود. حتی یکی از آنان که می خواست سیگار بکشد به احترام من از کوپه خارج شده و سیگارش را در بیرون از آن جا کشید. آنان می خوارگی و شراب را فراموش کرده و به تفکر و اندیشه فرو رفته بودند. و من با خود می گفتم: خدا کند فطرت خفته و خاموش آنان بزودی بیدار شود و آن ها هم در عمل با ما همراه شوند. ان شاءالله.

                                                                    راوی: سیف الله مدبر
                                                                                                                  منبع: معاونت تبلیغ حوزه علمیه

نظرات 2 + ارسال نظر
علمدار سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:45 http://alamdar155.blogfa.com

باسلام و عرض ادب

ممنون میشم به ماهم سری بزنید.

یاحق

ذی القربی/شمسیان شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:02 http://zelghorba.mihanblog.com/post/74

سلام.خداقوت.خاطره تبلیغی زیبایی بود.به ماهم سری بزنید.

سلام
ممنونم دوست من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد